سلام !
قبلا از درس زده شده بودم و تو درس بی انگیزه شده بودم
ولی از زندگی نه . حالم افتضاحه .
نمیدونم چند وقته مادرم و پارسا رو ندیدم
بغض داره خفم میکنه .
چــــــــرا ؟
خودمم نمیدونم این چرا برای چی بود همینطوری نوشتم .
از این خونه خسته شدم . انگار دیواراش میخوان منو بخورن .
از این شهر خستم . شبیه شـــهر مرده هاست .
میخوام وقتی تو خیابون راه میرم یه آشنا ببینم .
میخوام کلی حرف بزنم . نه فقط وقتی لازمه .
میخوام تفریحی حرف بزنـــم .
نمیخوام تنهایی تو دوروز دو فصل سریال کمدی ببینم تا شاید وضع اسفبارمو یادم بره .
میخوام با یکی حرف بزنم و فراموش کنم امتحان هندسه رو گند زدم .
میخوام با یکی حرف بزنم و از گریه کردن خجالت نکشم .
نمیخوام درمورد آینده و اینکه یه نفرو دارم که دوستم داره خیالبافی کنم .
میخوام الان یکی باشــــه .
میخوام اونقـــدر تنها نباشم که عکسای شخصی دیگرانو ببینم .
خــــدایــــا شاید این پاک ترین و از ته دل ترین خواسته ام از توئه .
نجــــــاتـــــــــــــــم بــــــــــــــــــــده